سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اندرزها، صیقل جانها و جلای دل هایند . [امام علی علیه السلام]


ارسال شده توسط امیرحسین هاشمی جاوید در 86/10/26:: 10:16 صبح

 قربان قلی بردی محمداف، رئیس‏جمهوری ترکمنستان اعلام کرد: گاز صادراتی این کشور به ایران به دلیل درخواست برخی ایرانیان وطن‏ نشناس و ایادی استکبار قطع شد. وزیر نفت کشورمان هم دستور داد برای همدردی با مردم سیستم گرمایی وزارتخانه را خاموش کنند. رسانه‌ها از لغو همه پروازهای کشور به دلیل بارش سنگین برف خبر دادند.بنگاه‏های خبرپراکنی مخالف نظام جمهوری اسلامی نیز از بروز ناآرامی‌هایی در شهرهای شمالی کشور به دلیل درگیری نیروی انتظامی با صیادان و قطع گاز و بی نانی شایعه دادند.

در فرودگاه شیراز خسته و کلافه منتظر اعلام پرواز به سوی تهران بودم. به شدت از وضعیت مملکت که با بارش برف به هم ریخته بود، شاکی بودم؛ البته با این تصور که شهرهای شمالی کشور روسیه و کشورهای شبه جزیره اسکاندیناوی نیز بیشتر روزهای سال با مشکل سرما و برف و فرودگاه و عدم تأمین نیازهای مردم خود روبه‌رو می‌شوند خود را تسلا می‌دادم و از این که چرا آنها جزو کشورهای تراز اول دنیا به شمار می‌آیند در شگفتی بودم.

 با ناباوری و دلسوزی در حال تماشای مردم دور و برم بودم. روی نیمکت جلویی من یک روحانی با موبایل خود مشغول بود و یک خارجی در کنار او کتابی انگلیسی با عنوان آخرین انقلاب بزرگ را مطالعه می‌کرد. در گوشه‌ای دیگر مادری به بچه اش شیر می‌داد و در سویی دیگر عده‌ای از محمدعلی کشاورز و بعضی دیگر از شخصیت‌های تلویزیونی حاضر در سالن فرودگاه امضا و با آنها عکس می‌گرفتند. کارکنان فرودگاه بسیار عصبانی به نظر می‌رسیدند و با تشویش فراوان با تلفن صحبت می‌کردند و از این سو به آن سوی سالن فرودگاه می‌دویدند.

همین طور با تماشای مردم و یافتن اشتراکاتی در اعضای صورتشان و تصور این که به چه چیز می‌اندیشند خود را سرگرم ‌کرده بودم که نگاهم به روی مردی شبیه به جهود‌ها گیر کرد.....‏

کنار نیمکت‌های خالی سالن انتظار پرواز فرودگاه روی زمین نشسته و زانوانش را میان دست های خود جمع کرده بود. با آرامش عجیب و شادی پنهانی در چهره‌اش از پشت عینک فلزی گرد ته استکانی به اطراف نگاه می‌کرد. ظاهر و شمایل خاص او همه را به خود جلب می‌کرد. کلاه سیاه لبه‌دار، ریش خرمایی بسیار بلند، ‌سبیلی تراشیده و لباسی ساده به تن داشت. در نگاه اول به یهودی‌ها شباهت داشت. کنجکاوی مقدسم یا به عبارت ساده‌تر فضولی آزاردهنده‌ام تحریک شد. دیگر آرامش نداشتم. می‌خواستم با او حرف بزنم و درباره‌اش بدانم.

با ترس خاصی که در چنین شرایطی آویزان وجود آدم می‌شود به بهانه دیدن تابلوی اعلان پروازها به او نزدیک شدم. دوربین عکاسی به گردنم بود... یکی از دوستان همراهم از دور با اشاره به آن شخص به ظاهر یهودی و همراهانش گفت: همشهریاتو تحویل بگیر!....... در فکر بودم که به چه بهانه‌ای با او هم صحبت شوم؛ با خود می‌گفتم نکند فکر کند که می‏خواهم نسبت به او ، یهودیان و رژیم غاصب صهیونیستی (اسرائیل) که باید از روی زمین محو شود، با انکار هولوکاست، ابراز انزجار و برائت کنم و انگیزه‌ام از ارتباط با او فعالیت ضد جاسوسی است که .......

ناگهان متوجه سنگینی نگاه او به روی خود شدم. بی‌درنگ و بدون رعایت آدابی خاص به زبان مشترک انسان‌های سراسر جهان هر دو هم‌زمان سری تکان و لبخندی حواله یکدیگر کردیم.. بلافاصله به سمتش رفتم و دست خود را دراز کردم. از زمین بلند شد و دستم را به گرمی فشرد. با لهجه آمریکایی تمیز و روشنی انگلیسی حرف می‌زد و بسیار مشتاق گفت و گو با من بود.

اسمش جیمز کوپر 38 ساله و متأهل بود. در ایالت ایندیانا آمریکا زندگی و در دانشگاه آنجا درباره خاورمیانه مطالعه می‌کرد..... او را نسبت به این که زبان انگلیسی را به خوبی نمی‌دانم، متوجه کردم و او با حوصله سعی در تداوم گفت و گو با من داشت. همراهانش را یک به یک معرفی کرد و یکی از آنها که استاد دانشگاه بود پس از ارزیابی از مرغوب و گران بودن دوربین عکاسی که به گردنم بود کارتی را پشت نویسی و تقدیم من کرد.

از جیمز درباره هدفش از سفر به ایران سئوال کردم و او با شور و حرارت خاصی گفت: ما در قالب یک گروه 14 نفره از مناطق مختلف آمریکا و کانادا با انگیزه برقراری یک ارتباط مطلوب و مؤثر بین مسلمانان و مسیحیان و همچنین با هدف آوردن پیام صلح به ایران سفر کردیم.
جیمز کوپر ادامه داد: ما مخالف جنگ و خواهان صلح هستیم؛ با دولت آمریکا درباره این مسأله بارها صحبت کرده‌ایم و پیام صلح خود را نیز برای مردم ایران آورده‌ایم. ما در ایران هیچ نگرانی و اضطرابی نداریم و در بازدید از شهرها و دانشگاه‌های مختلف ایران توانسته‌ایم با ایرانی‌ها ارتیاط بسیار خوبی برقرار کنیم.

جیمز گفت: در دو روزی که در تهران بودیم از موزه ملی، منزل امام خمینی، کاخ‌های شاه و هلال احمر دیدن کردیم. به کاشان و اصفهان و شیراز رفتیم و از آثار باستانی آنها بازدید کردیم. قرار بود برای گفت و گو با دانشگاهیان به دانشگاه اصفهان برویم که متأسفانه بارش سنگین برف در ادامه برنامه ما اختلال ایجاد کرد، با این حال برنامه ما در روزهای آینده حضور در بین مردم شهر قم است.

در خلال این گفت و گو فکری به مخیله‌ام خطور کرد؛ یاد شخص روحانی که در چند پاراگراف بالاتر درباره‌اش گفتم و جلوی من نشسته بود افتادم و خواستم دستاویزی درست کنم تا جیمز کوپر و او را کنار یکدیگر بنشانم و از آنها عکسی با هدف تقریب مذاهب و جلوه‌گری ارتباط مسالمت‌آمیز ادیان بگیرم...در این اثنا جیمز کوپر و همراهانش به زبان فارسی از من خداحافظی کردند... !

برای عملی کردن نقشه خود به سوی روحانی مورد نظر شتافتم. پس از احوال‌پرسی‌ها و تعارف‌های معمول از او پرسیدم که آیا زبان انگلیسی می‌داند؟ پاسخ او مثبت بود. بنابراین از او درخواست کردم که به عنوان مترجم در گفت و گوی من با جیمز کوپر شرکت کند و او با کمال میل پذیرفت... به هیجان آمدم و با احساس پیروزمندی با صدای بلند جیمز را از آن سوی سالن فرودگاه صدا کردم و خواستم به نزدم بیاید.

جیمز آمد و او را به نشستن در کنار شخص روحانی دعوت کردم. از حاج آقا (ابوالحسن حقانی) خواستم که با توجه به این که چهره جیمز شبیه به یهودی‌هاست درباره زندگی شخصی و مذهب خود توضیحاتی بدهد..... جیمز با خنده‌ای که دندان‌هایش را نمایان می‌کرد، گفت: ما فرقه‌ای از منونایت‌های مسیحی هستیم که مرامشان برقراری صلح در جهان است. در سنت ما خانم‌ها حجاب دارند، از انرژی برق تا آنجا که امکان دارد استفاده نمی‌کنیم چرا که این امر باعث می‌شود هر یک از اعضای خانواده در اتاقی از خانه، خلوت روشنی پیدا کند و لذا تعاملات خانوادگی تضعیف ‌شود. تلویزیون، موبایل و دستاوردهای تکنولوژی دنیای سرمایه‌داری نیز خاصیت از بین برندگی صمیمیت خانواده را دارند.

به گفته جیمز کوپر آمیش‌ها بر فروتنی، خانواده، اجتماع و ترک دنیا تأکید می‌کنند و به کار و ارتزاق از طریق کشاورزی اعتقاد دارندو می‌گویند باید درخانه عبادت کرد و نه کلیسا. اگر تکنولوژی باعث از بین رفتن زندگیشان شود، از آن پرهیز می‌کنند. به منظور جابه‌جایی به جای اتومبیل از اسب و ارابه استفاده می‌کنند. بچه‌ها فقط تا کلاس هشتم درس می خوانند و سپس در زمین‌های زراعتی کار می کنند تا زمان ازدواجشان فرا برسد. خانم‌ها لباس ساده می پوشند؛ لباس‌هایی که آستین‌های بلند دارد و دامن لباس نیز بلند است. معتقدند موها نباید کوتاه شود و به همین دلیل موها را پشت سر خود جمع می کنند. اگر مجرد باشند از روسری و پیش‏بندسیاه و اگر متأهل از روسری و پیش‏بند سفید استفاده می‌کنند. از جواهرات و وسایل زینتی و آرایشی استفاده نمی‌کنند. پسران و مردان هم لباس‌هایی با رنگ تیره و جوراب و کفش مشکی می‌پوشند، سبیل نمی‏گذارند و پس از ازدواج دیگر محاسن خود را کوتاه نمی‌کنند. 

 

 

 

 

 

 


 نخستین بار درباره آمیش‌ها  حدود یک سال پیش شنیدم؛ اوایل مهر ماه سال 1385شخصی در مدرسه‌ای متعلق به جامعه آمیش‌ها در پنسیلولنیا اقدام به گروگان‌گیری و قتل چند دختر دانش‌آموز و پس از آن خودکشی کرد. در آن زمان اخبارهای جهان متوجه آمیش‌ها شد؛ مردمانی که شاید هیچ خشونتی به زندگی‌شان راه نداشته باشد. گفته می‌شد که جامعه نگاه بسیار خوبی به آمیش‌ها دارد و آن‌ها را به عنوان مسیحی‌هایی با عقاید خاص و در عین حال دوست‌داشتنی می‌شناسد. درباره آرام بودن این آدم‌ها همین کافیست که پس از این حادثه به خانه قاتل رفتند و برای او طلب آمرزش کردند و گفتند: باید او را ببخشیم تا خدا هم ما را عفو کند! می‌توان گفت: آمیش‌ها از عجایب جامعه آمریکا هستند. 

فیلمساز استرالیایی پیتر ویر،  که فیلم‌های «پیک‌نیک در هنگینگ راک» (1975) و «انجمن شاعران مرده» (1989) و «ترومن شو» (1998) را در کارنامه خود دارد نیز فیلمی درباره آمیش‌ها با عنوان «شاهد» در سال 1985در ناحیه آمیش نشین لنکستر پنسیلوانیا ساخته است. داستان فیلم درباره تقابل و برخورد فرهنگی میان مردم آمیش و یک کارآگاه فیلادلفیایی است که پنهانی مشغول رسیدگی به پرونده قتلی است که یک پسر آمیش شاهد آن بوده است.
اگر می‏خواهید درباره آمیش‏ها بیشتر بدانید اینجا را کلیک کنید.


کلمات کلیدی :

درباره
صفحات دیگر
آرشیو یادداشت‌ها
لینک‌های روزانه
پوندها
Share |